آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

عشق ما کیارش

نوروز 93

  آقا کیارش "عید شما مبارک"  کیارش جونم، نفسم، عمرم من و آقای پدر خیلی خیلی دوسِت داریم و از خدای مهربون ممنونیم که لحظه لحظه از سال نود و دو رو با شما نفس کشیدیم که بهترین بهترین بهترین سال زندگی مشترک من و آقای پدر بود، عزیزی خیلی عزیز در کنار شما انقدر سال نود و دو برای ما پر از شادی و لحظه های قشنگ بود که ما دوست نداشتیم اصلن تموم شه ولی به امید اینکه سال نود و سه به ما سه تایی در کنار همه ی کسایی که دوسشون داریم بیشتر خوش بگذره رضایت دادیم که سال جدید شروع شه ... نزدیکای تحویل سال شما با تعجب به من و آقای پدر نگاه میکردی و با خودت میگفتی این کارا برای چیه؟؟؟!!! ایشالا که خودت یاد میگیری و واسه ما هم به سلیقه خو...
24 فروردين 1393

تولد مامان ساناز

  کیارش جونم مامان 32 ساله شد... شب تولدم بابا با یه دسته گل خوشگل و یه کیک خیلی خوشگلتر و خوشمزه مارو غافلگیر کرد...    آخه قرار بود فردا شبش بریم گرمسار و اونجا با مامانی و بابایی و خاله ها تولد بگیریم... خلاصه که کلی غافلگیر شدیم و خوشحال... به شما که خیلی خوش گذشت... کلی عکسای خوشگل گرفتیم و با هم شمع فوت کردیم و بعدشم رفتیم با مامان جون و بابا جون کیک خوردیم... آقا کوچولو شما انقد کار کردی واسه تولد مامان که اینجوری هلاک افتادی رو مبل :)))   خستگی شما هنوز پابرجاست؟؟؟ نه عزیزم تو ماشین خواب بودی تازه بیدار شدی الانه که یه دفه انرژیتون تخلیه شه اوه اوه اوه... تارا جون مواظب باش   مامان خیلی...
22 فروردين 1393

چهارشنبه سوری

کیارش جونم پسر گلم "چهارشنبه سوری" یه جشنِ که از زمانهای قدیم شب آخرین چهارشنبه هر سال برگزار میشه... همه آتیش روشن می کنیم و از روی اون می پریم و میگیم "زردی من از تو، سرخی تو از من"  یعنی ضعف و بیماری و مشکلات و بدیم به آتیش و بجاش سرخی و گرمی و نیرو ی آتیش وایه ما .... و اینجوری به استقبال نوروز بریم... امسال برناممون جور نشد که بریم گرمسار و همین جا تو حیاط خونمون یه آتیش بازی کوچولو راه انداختیم و از روی یه آتیش کوچولو پریدیم و گفتیم زردی من از تو سرخی تو از من... ایشالا سالای دیگه حتما چهارشنبه سوری رو مفصل تر برگزار می کنیم... همین آتیش کوچولو هم که بود کم مونده بود شما شیرجه بزنی بری وسطش... تورو خدا فقط ببین بابا چجوری گر...
20 فروردين 1393

خونه تکونی کیارش

  پسرم شما شدی عصای دست مامان، چه کمکی دارم توی خونه تکونی امسال، به به، الهی من فدای دستای توپولت بشم مادر که اینجوری داری به من کمک میکنی... کیارش خدایی هر کاری که میخواستم انجام بدم مدت مدیدی طول می کشید... مثلا همین تمیز کردن کمد شما... مگه میومدی بیرون... تازه یه جای جدید برای بازی و شیطونی گیر آورده بودی ول کن هم نبودی والا... بعد اینکه کلی بازی کردی تازه این میله توسط شما کشف شد و ماجرا از سر...   عزیزم فدای این دقتت بشم من... آخرش مهندسی من میدونم    ورزشکارم که هستین شما! وزنه بردارین؟؟؟ تو چه وزنی اون وقت؟؟؟   کیارش وسطای خونه تکونیمون موهای شما هم یه خونه تکونی اساسی شد &nbs...
20 فروردين 1393

18 ماهگی کیارش

   آقا کیارش این شام به مناسبت آغاز 18 ماهگیه شماست    شما خیلی قشنگ نشستی کنارمون و خیلی قشنگ تر غذاتو خوردی، من و آقای پدر کلی کیف کردیم، اولین بار بود که تونستی با نی نوشابه بخوری   با یه آقا پسر گل هم دوست شدی و خیلی آقا منشانه رفتی جلو باهاش دست دادی...   عزیز دلم یه کار خیلی بامزه کردی... انقد که هر دفعه یادش میفتم کلی با خودم میخندم... یه شب که رفته بودیم دور دور من رفتم تو یه مغازه واسه خرید، شما و آقای پدر هم تو ماشین بودین که یک دفعه چشمت میخوره به یه عالمه توپ که جلو مغازه آویزون بودن شما هم با زبون بی زبونی به آقای پدر فهموندی که توپ میخوای آقای پدر میگه لحظه ای که من رفت...
20 فروردين 1393
1